آدم حسود یعنی من ...ديدم همه رفتن بلاگر گفتم مگر من بی دست و پا هستم كه اينجا بمانم ...کاری ندارد!!! ... من هم می روم !!

حالا بماند که با چه جان کندنی از اینجا رفتم تا به آنجا رسیدم ... به کجا ؟؟

به اینجا :

http://www.tasvireazadi.blogspot.com

پرت و پلا ...

دستام بزور از لابلای خرت و پرت های روی میز به کیبورد میرسه ... فلاکس چای ،شورت ،جوراب ، کتاب ، سی دی ، کلی کاغذ سفید و خط خطی، ....

خواستم برم سفر نتونستم ....هیچ کس نمیدونه این آدم به ظاهر منظم و مداوم ،داره از درون ویران و منهدم میشه ....  شدم بادام تلخ ... همه تُفم می کنن ...

یه نفر که واسه من خیلی محترمه حالش زیاد خوب نیست انگار اعصابش بد جور بهم ریخته ....نمی خواد حرف بزنه ... منم که دلداری دادن بلد نیستم ... کاش کنارش بودم .... خاک بر سرم دستم از همه کوتاهه ...

یه نفر بد جور رید تو اعصابم .... منم براش نوشتم" یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم" .... گذاشتم تو وبلاگ ... یکروز بعد بَر ِش داشتم .... یکم دقت کردم ، متوجه شدم از همه بی سروپا تر منم ... .

به یه نفر خیلی حسادت کردم ... نمی دونم چرا !!! ...

از همیشه تنهاترم ... صبح ها ملازم پدرم هستم ... ورزش صبحگاهی ....

دوتا پرتره کشیدم ... افتضاح ... هرکی میبنه میگه عالی شده ... از من خرتر هم وجود داره ...

مثِ تارزان شدم ... مو و ریش بلند و آویخته ... اخمو ... تکیده و دور از همه ... این اتاق هم که شده جنگل ...

دیشب به یک نتیجه رسیم ... من واقعا دروغ بلد نیستم ... واقعا بلد نیستم ... اما میخوام یاد بگیرم ... باید یاد بگیرم ... وقتی همه میخوان دروغ بشنون من چرا نگم .... حالم از تعهد به خودم بهم می خوره...

موظف شدم که نقاشی کنم ... بنا را گذاشتم بر این که منزوی ام ... ایستاده ام به نظاره ... خیلی حساس شدم ، خیلی ...

....

زندگی ام شده مثِ انتهای فیلم ۸.۵ فدریکو فللینی ،نورهای تند و صریح کمرنگتر میشوند و فضا تاریکتر و مبهمتر ...

نمی دونم کجا ایستاده ام ...!!!!!!!!!!!

حوصله ندارم زیاد حرف بزنم ... وگرنه تا فردا باید پرت و پلا بگم .....

عکس* 3

اين عكس رو تقريبا دو سه ماه پيش گرفتم ....

جلوي موزه اي كه نزديك خونه ماست ....

زودتر ميخواستم نشون بدم ... اما كابل موبايلم گم شده بود ....تا اینکه ،امروز پيداش کردم ....

به نظر من عکس جالبیه ... شاید طراح با نمادها آشنایی نداشته ....

یا شاید هم ، میدونسته داره چی کار میکنه و از خودمون بوده .... 

بهرحال دست اش درد نکنه ....

.....

در ضمن ، صد و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب مشروطیت ، این خیزش عظیم مردم ایران بسمت ترقی و پیشرفت را گرامی میدارم ... صد سال از آن جنبشی که با پاکدلیها آغازید ، می گذرد اما همچنان، بسیاری از آن آرمانها و اندیشه های بلند، ناکام و ساقط مانده است ... این مناسبت بهانه ای شد تا امروز، نگاهی دوباره داشته باشم به تاریخ مشروطه ی ایران ، اثر جاودانه احمد کسروی .

"خاله وارونه و بچه های گیج اش "

سل ... ا...ا...ا...م

دخترخانمهاي نازنازي ... آقاپسراي لپ گلي ....

حالتون خوبه ؟.... عزيزاي دلم .... گلهاي آفتابگردون ...منتظرم بودين ؟!!!

خوب اومدم ديگه ....اومدم تا بازهم شاد و خوشحال بشين ...

بچه ها، راستي، به مامان و بابا كمك مي كنيد ... چي ؟ ... نمي شنوم ...بلندتر بگيد ....چي ؟؟؟

آها... كمك مي كنيد ... بارك اله... آفرين ... صدآفرين ...هزار آفرين به شما دختر و پسراي خوب ....

بچه ها، راستي، شبها مسواك ميزنيد تا موش دندوناتون رو نخوره؟ .... مامان و بابا رو قبل از خواب بوس مي كنيد ؟

بعله .... من مي دونم كه اين كارها رو مي كنيد ....

بچه ها جونم ، شبها زياد آب نخورين .... واي واي .... چون يه موقع شيطون مياد به خوابتون ، زيرتون رو خيس مي كنيد ... واي واي .... از اين كارهای بد نكنيد عسل هاي خاله ....

بچه ها جونم اگر يه بار بابا پول نداشت كه براتون غذا بخره و از گرسنگی داشتین میمردین ... بهش غر نزنيد ...لامپ هاي اضافه رو خاموش كنيد ... چون ما تو تحريم هستيم ...راستي مي دونيد تحريم چيه ... نمي دونيد؟!! .... خوب مهم هم نيست ...اصلا چرا بدونيد؟!! ...

اين حرفا مال آدم بزرگ هاست !!... شما كه هنوز چيزي حاليتون نيست!! ...الهي خاله قربونت بره .. قند و عسلهاي خاله .

بچه ها، راستي نماز مي خونيد ..... چي ؟ نمي خونيد ؟ .... واي واي واي ... ديگه از اين حرفها نزنيد ...واي واي .... اصلا غلط مي كنيد كه نمي خونيد... بعله !!!! پس چي فكر كردين هم اش كه نبايد تصدقتون برم گاهي وقتها هم خاله عصبي ميشه ديگه ....

گريه نكنيد ... آخه خاله رو عصبي مي كنيد ... از آزاديهاي كه بهتون مي دم ،خيلي سواستفاده مي كنيد .... خاله فداتون بشه، من واسه خودتون مي گم كه نماز بخونيد .... بايد نماز بخونيد، تا خدا، مامان و باباتون رو، ازتون نگيره ... بايد نماز بخونيد، تا هميشه تو امتحانا، نمره هاي خوب خوب بگيريد ... آره ...عزيزاي دلم نماز يادتون نره ...

عزيزاي خاله ... الهي من قربونتون برم يه بار دوست دختر يا دوست پسر پيدا نكنيد ... واي واي واي ... خدا جيزتون ميكنه ...اوف ميشين .... اين كارها، مال ماها نيست ... مال آدم بدهاست ... اونها كه دوست شيطون هستن ... ما که فرشته ایم ... اصلا احساس نداریم ....

بچه ها جونم .... يادتون باشه اگه تو آينده بچه دار شدين ....صاحب يه دخترخانم گل يا یه آقا پسر تپل و مپل شدين ...اسمش رو هر اسمي نذارين ... چي بذارين؟!! ... الهي خاله فداتون بشه... الان بهتون میگم ... مثلا اگه بچه تون دزد و خلاف كار شد اسم رو سنگ افتادش رو بذارين : بيتا ... ساسان ... فرهاد ...مهران ...شيدا  ...

اما اگه بچه تون ...كه الهي خاله فداش بشه ...مثل خودمون خوب و قديس و پاك شد، اسمشو بذارين : رضا ... محسن ...زينب ...طاهره

بچه ها جونم، اگه يه روز بزرگ شدين ... خانم و آقا شدين ... يه كار بد رو اصلا انجام ندین ... ربا نكنيد .... اين كار هم اگه بكنيد ... بازهم جيز ميشين ....پولتون رو زياد كنيد ...زيادِ زياد ...خيلي زياد ...بعد ببرين بذارين تو بانك ... تا اونم بهتون سودهاي زيادِ زياد بده ...این کار خیلی خوبه ... چون شما پولتون رو با خاله قسمت میکنید ...و هم خاله خوشحال میشه و هم شما... 

الهي من براتون بميرم كه انقدر حرف گوش کن هستین .... اصلا شما رو خدا آفریده که خاله از صبح خروسخون تا بوق سگ، براتون سخنرانی کنه و چیزای خوب خوب یادتون بده و شما هم نق نزنید ...

بچه هاي گلم ... عزيزاي دلم ... برنامه امشب تموم شد ...كانال رو عوض نكنيد ...خاله مي خواد براتون يه آهنگ اشك آور و سوزناک پخش كنه تا جیگرتون حسابی کباب شه ...راستی، داشت یادم میرفت...یادتون باشه انگشت تو دماغتون نکنید ... 

الهي من فداتون بشم ...تا فردا شب خدا نگهدارتون ....

.......

همه ي اين پيام ها و پند و اندرزهاي مهم و شيرين و سازنده، هرشب از يك سريال خوش ساخت و هنري ،كه تني چند از اساتيد هنربند كشورمان در آن حضور دارند به گوش مردم خوبمون ميرسه ...

من هم يك ربع آخر اين سريال رو بعلت تقارن پخش آن با حضورم در كانون گرم خانواده و صرف شامي خوشمزه، بلاجبار باید تماشا مي کردم ....من كه خداييش چندبار ديدم كلي آدم شدم ...ترسيدم ادامه بدم بشم فرشته!!! ....  واسه همين ، يك هفته اي ميشه كه بخاطر امتناع از كمال و رسيدن به آدميت ترجيع ميدم شام رو تو حیاط ،تنها بخورم ....خوب ،من شعور ندارم ديگه... دركم به اين حرفهای قُلُمبه سُلُمبه نميرسه....

شما هم ،حتما ببينيد و سعي كنيد به اين نصيحتها گوش كنيد  ...مشغول الذمه ي من هستين ، اگه تماشاي اين اثر فاخر و ارزشمند رو از دست بدين ... حتما ببينيد ....و سعی کنید آدم بشید ...

آقا جان ،چرا لج می کنید ؟!!! ... خوب آدم بشید دیگه ......

یه شب ...

ـ آقاپلیسه:  شما دو  تا کجا دارین میرین ؟؟ !!!!

ـ ما دوتا سوسول :... ه..ی..چ..جا ...ما اصلا جایی نمیریم ...همین جوری اومدیم بیرون یه چرخی بزنیم ....کار خلافی کردیم آقای محترم ؟

ـ آقا پلیسه : زر نزن بابا ...صدای آهنگو کم کن .... موهات چرا انقدر بلنده ... خجالت نمیکشی خودتو این ریختی ساختی... عینه بچه ک..و..نی ها ...؟

ـ ما دوتا سوسول با یه نگاه کوتاه به هم : ببخشید قربان، لباس و موی ما که خیلی ساده اس .. ایرادش چیه .... ؟

ـ آقا پلیسه : باز که زر زدی عوضی .... بیا با من بریم تا ایرادش رو بکنم تو چشات !!! ... یالا پیاده شو ... یالا ببینم ...انگار آبکی مابکی خوردین ...آررررررره ه ه .... بو میدین ... یالا پیاده شو عوضی ....

ـ ما دوتا سوسول :آبکی چیه ؟؟؟؟ نه به جون مادرم ... ما اصلا اهلش نیستیم ... به خدا دروغ نمیگم قربان ...

ـ یه مشت سوسول دیگه مثل ما که رد میشن و ما رو میبینن : ... هه ...هه ... زرد کردن ...دارن سکته رو میزنن ... 

ـ یه مشت آدم حسابی عینه آقا پلیسه : ... حقشونه ... کثافتای هرزه .. ببین چشاشو معلومه مسته ... اینا که خونواده ندارن ... یه مشت آشغالان ...علافن... حقشونه ... اگه این کثافتا ول بشن دیگه واسه مردم آسایش نمیمونه ....

ـ یه مشت آدم خیلی حسابی که تو چادر کنار خیابون به مردم خیلی خوب شربت میدن و کارای خوب خوب میکنن : ...خوب شکر خدا ... طرح شروع شده ... از اول هم باید همین جوری محکم عمل می کردیم ....

ـ و یه پیرزن که یه روز مثل ما یه سوسول بوده : الهی خیر نبینین...آب خوش از گلوتون پائین نره، که این جوونای بدبخت رو، اینجوری زجر میدین ....

... نیم ساعت بعد ... چندتا چهارراه بالاتر ...

ـ آرش سوسول : نیما ، جون تو، قِصِر دررفتیم ... مرتیکه داشت یه داستان واسمون درست می کرد ....اگه یکم دیگه گیر داده بود، بدبخت می شدیم ... دیدی؟؟ داشت به زور می ذاشت گردنمون که زهرماری خوردیم .... خوب شد نگفت ما از اسرائیل اومدیم ... هِی ... نیما با تو اَم ... چرا به من نگاه نمیکنی ...

ـ نیما سوسول خیره به خیابون : چیزی ندارم بگم ... حرفم نمیاد ... 

- آرش سوسول : ول کن بابا ... مهم نیست ... پیش میاد دیگه ... میگم خوب شد دختر نشدیم ... این بیچاره ها که دیگه از ما بدبخت ترن ....

... یک ساعت بعد ... چندده تا !! چهارراه بالاتر ...

ـ آرش سوسول : نیما، راستی شنیدی که تافل هم دیگه تو این خراب شده برگزار نمیشه ....

ـ نیما سوسول : آره ... شنیدم ...

ـ آرش سوسول : این فارسی ۱ هم که قطع شده ... پارازیت زدن ... آره؟!! ... این فرکانس جدیدش رو به من بده ... مامان دهنمو سرویس کرده ...

ـ نیما سوسول : باشه ... حتما ...

... جلوی در ِ خونه ی امیر ...

ـ آرش سوسول : هِی نیما ... هِی ... چرا پیاده نمیشی ...

ـ نیما سوسول : آرش جان من حوصله ندارم ... نمیتونم بیام ... من میرم یه چرخی میزنم بعد میام سراغ تو ... اعصابم خیلی داغونه ... باید تنها باشم ... اوکی ؟

ـ آرش سوسول : آخه .. چرا ؟ مگه چی شده ؟ ... زشته اینجوری .. من به امیر گفتم تو هم میای ...  واقعا زشته !!!! ...

ـ نیما سوسول : خواهش می کنم آرش ... اینجوری راحتترم گفتم که ،باید تنها باشم ...

ـ آرش سوسول با ناراحتی شونه ها را به سمت بالا پرتاب می کنه : باشه ... هر طور راحتی ... اما واقعا اتفاقی نیافتاده که تو بخوای اینجوری کنی ... تو دیوونه شدی ...

ـ نیما سوسول : عزیزم میام سراغت ... نگران نباش ... فقط میخوام با خودم تنها باشم ... خدافظ ...

نیما تنها در وسط خیابان ...نیما در سکوت ... همه ی تنش در سکوت ...و...

همه ی خیابان در هیاهو ... همه ی شهر در افتخار ... مردم، شاد ... مردم، خوشحال ... اینهمه عروسی ... اینهمه شادی ... چقدر مردم ، راضی ... رستورانها همه پُر ... ماشینها همه باکلاس ... اینهمه کوچه ورود ممنوع ... اینهمه خونه های خوشگل ... اینهمه ترافیک و خیابانهای وسیع ... فیلمهای تازه اکران خنده دار!!! روی پرده ها ...اینهمه رپر خوب ...اینهمه موزیک شاد ... اینهمه زندگی ...  

...نیما شکست در خویش ... نیما نشست در خویش ...و بازهم سکوت ...

صدای فرهاد، همه ی فضای ماشین رو پُر کرده ... صدای فرهاد... همه ی فریاد نیما ... همه ی فریادِ مردم ِ خاموش ِ نیما ... همه ی فریاد دنیای نیما ...

آخرش یه شب ماه میاد بیرون ....

از سر اون کوه ، بالای دره ....

روی این میدون ... همیشه خندون ... یه شب ماه میاد ... .

این تنهایی رو باید باور کنم ... نمیشه از زیرش شونه خالی کرد ... من همینم ....

عصر شادی مردم !!! ... عصر دلتنگی من ...

من دیگه رمقی برای رفتن ندارم ...

انگار این تنهایی را انقدر باید با خودم تکرار کنم تا عادتم بشه ، هیچ غزل تازه ای دیگه برای من شنیدنی نیست ...

سنگینی رخوت را روی تنم حس می کنم ....

غروبی خاکستری ...من در اتاقی در بسته ... ضعف بر بدنم مستولی گشته ... استخوانهای تنم زوزوه می کشند ....

این آرتروز کثافت هم دیگه داره منو از پا درمیاره ....

روزگارم از همه بیهوده تر شده است ...

کفگیرم به ته دیگ خورده است ... هرکس در زندگی یک فن را وسیله معاش خود قرار میدهد... اما من هیچ کاری بلد نیستم ...

کاش من هم، بهونه فارسی ۱ و سالوادور و خاله ربکا و ... رو می گرفتم ....

تقریبا نیم ساعت دیگه شام می خوریم ... بعد هم تا بوق ِ سگ بیدار می مانم ...

شب ها همه یکجور می گذرد ، بی خود و بی فایده ، ... فیلم ها هم برایم تکراری شده است ... هیچ حرف تازه ای ، برایم ندارند ... دیشب Grown Ups را دیدم. یک مزخرف عالی ...

.....

نور سربی رنگ موبایل، فضای تاریک اتاق را، کمی روشن می کند ....

جواب این یکی را، نمی توان نداد ... میل پایان ناپذیر من به شناختش محرکی ایست تا همین گفتگوهای تلفنی را غنیمت بدانم ...

با اشتیاق در زاویه حجم صدایش ، قرار می گیرم ...

از صدای لرزیده ام می فهمد که امروز اوضاع بدجوری افتضاح بوده ...احوالم را جویا می شود ... اما من اصلا یادم رفت همه ی آن دردها را ....

با کلامش، انتقام من را ،از یک بعد از ظهر سگی می گیرد .  

و ....

از هیچ  کس نمی گوید ... شخص سومی وجود ندارد ... تنها من و او ...

کلامش سنگین ،بیانش گیرا و پیامش هلهله ی امید ...

او یک دوست است ...یک انسان است ... همان چیزیست که خیلی ها آرزویش را داشتند .

از آن آدمهایی که با پروراندن ، پرورده می شود ...

برای ام روایتگر خلّاق و ساده و صادقی است که حق دارم برای داشتنش به خودم ببالم و پز دهم . 

پس به احترام این دوست ، که حضورش ضربان نبض و نفس ام را گهگاه از یکنواختی در می آورد ، امروز را روز خوبی می دانم ...

امروزم، با حضور این دوست ، به آسانی نمُرد و فراموش نشد ...

متبرک باد نام تو ...

این چند سطر را باید بنویسم تا قصوری را که جامعه ام در حقش کرد به میزان خودم جبران کرده باشم ، تا اشاره ای باشد به کارهای که باید در حقش می کردیم و نکردیم و مقاله های که باید می نوشتیم و ننوشتیم . من حق دارم به عنوان بخشی از جامعه برای این سهل انگاری و قصور خودم را نبخشم .

در روزگاری پیش از این ، چند سال پس از آنکه میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل را کشتند، به خواب علی اکبر دهخدا آمد و به تلخی یاردیرین را سرزنش کرد که :

" چرا نگفتی که او جوان افتاد ؟"

یعنی جوان مرد و دهخدا هراسان و خجالت زده از خواب پَرید و همان جا ، در جا ، مسمّط زیبایش را در رسای او سرود :

" یاد آر ، زشمع مرده یاد آر "

اما ما بیاد نیاوردیم و از سر ترس و تنبلی گذاشتیم تا خاطره ها و حقّانیّت ها رنگ ببازند و از یاد بروند و پروا نکردیم . پروا نکردیم از خودمان .

شاعری به کنار ، آدمی بود مهربان و شریف و دوستی بود در غایت لطف و عنایت برای سرزمینی که مردمش حافظه اشان  را در میانه ی راه جا گذاشته اند . 

هرگاه کارهایش را خواندم دلم گرفت که دستی چنان ماهر و ذهنی چنان جست و جوگر در زیر خاک مانده باشد .

ا.بامداد بی هیچ تردیدی ، از مهمترین و جست و جوگرترین روشنفکران ما بود و همچنان هم هست . در یادنامه های که پس از مرگش نوشتند گاه بخوبی به جایگاه و مقامش اشاره شد و گاه آنچنان با تکلف و تعارف آمیخته شد که وقار و حشمت و بزرگواری و آرامش اش ، پنهان ماند .

باید این چند خط را در سالمرگش می نوشتم تا کمی از بدهکاری ام  را به چونان نجیب زاده ای بپردازم .